آثار



سنائی غزنوی (قرن 5 و 6) مانند بیشتر مردم مشرق‌زمین به مذهب حنفی گرایش داشته است. یکی از قصائدِ دیوان او به شرح داستان مناظره‌ی ابوحنیفه با ملحد دهری پرداخته است. خلاصه این داستان چنین است:

روزی ملحدی نزد خلیفه بغداد آمده و بر انکار خدا و معاد و دین، مغالطاتی می‌کند. خلیفه از پاسخ درمانده می‌شود و ابوحنیفه را فرامی‌خواند. ابوحنیفه به فرستاده‌ی خلیفه می‌گوید: پس از نماز خواهم آمد. تا نماز عشاء از او خبری نمی‌شود. تأخیر او گستاخی ملحد و پریشانی خلیفه را بیشتر می‌کند. ناگهان ابوحنیفه می‌رسد و خلیفه علّت تأخیر را جویا می‌شود. ابوحنیفه پاسخ می‌دهد که وقتی به لب دجله آمدم کشتی رفته بود. تنه‌ی درختان خرما و سنگهایی که در آن جا بود، خودبه‌خود به هم پیوست و کشتی درست شد. سوارش شدم. کشتی بی‌آن که ناخدایی داشته باشد مرا به قصر آورد و علّت تأخیر همین بود. ملحد برآشفته شده و به ابوحنیفه می‌گوید: از این همه دروغ شرم کن؛ هیچ عاقلی این را باور نمی‌کند. ابوحنیفه رو به خلیفه کرده و می‌گوید: ای خلیفه این مرد نمی‌پذیرد که یک کشتی بدون سازنده پدیدآید و بدون ناخدا راه برود؛ پس چگونه مدّعی است جهان با این بزرگی و شگفتی خودبه‌خود پدیدآمده و در کار است؟! سپس ابوحنیفه استدلال خود را شرح می‌دهد و ملحد از پاسخ ناتوان و خاموش می‌ماند. سرانجام خلیفه دستور می‌دهد آن ملحد را بر دار آویخته و به دوزخ روانه سازند. (نک: دیوان سنائی، ص287، قصیده 73، نشر ابن سینا)

متن کامل اشعار را در پایان همین مقاله بخوانید. بی‌گمان شاخ و برگ‌های داستان پرورده‌ی طبع شاعر است؛ با این حال قالب کلّی داستان می‌تواند ریشه در واقعیّت داشته باشد.

معاصر کوچکترِ او موفّق بن احمد حنفی خوارزمی (484-567) داستان کاملاً متفاوتی از تمثیل کشتی را به ابوحنیفة نسبت داده است:

و حکی عن ابی‌حنیفة انه کان سیفاً علی الدّهریة ماضیاً و سمّاً قاضیاً و کانت لهم فی زمانه شوکة و فیهم قوّة و کثرة و کانوا ینتهزون الفرصة لیقتلوه فبینا هو یوماً فی مسجده قاعداً فریداً اذ هجم علیه جماعة بسیوف مسلولة و سکاکین مشهورة و همّوا بقتله و اهلاکه فقال لهم علی رسلکم حتی تجیبونی عن مسألة ثمّ انتم و شأنکم فقالوا له هات فقال ما تقولون فی رجل یقول لکم انی رأیت سفینة مشحونة بالأحمال، مملوة من الأمتعة و الأثقال قد احتوشتها فی لجّة البحر امواج متلاطمة و ریاح مختلفة و هی من بینها تجری مستویة لیس فیها ملاح یجرها و یقودها و لا متعهّد یدفعها و یوسقها هل یجوز ذلک فی العقل؟ فقالوا لا هذا شیء لا یقبله العقل و لا یجیزه الوهم فقال لهم ابوحنیفة رحمه الله فیا سبحان الله اذا لم یجز فی العقل وجود سفینة تجری مستویة من غیر متعهّد و لا مجر فکیف یجوز قیام هذه الدنیا علی اختلاف احوالها و تغیّر امورها و اعمالها و سعة اطرافها و تباین اکنافها من غیر صانع و حافظ و محدث لها فبکوا جمیعاً و قالوا صدق فاغمدوا سیوفهم و تابوا عن غیّهم و ضلالهم. (مناقب ابی‌حنیفة، ج1، صص176 و 178، موفّق بن احمد خوارزمی، دائرة المعارف النظامیة بحیدرآباد الهند، چاپ اول: 1321 ه.ق.)

این که دقه به قصد کشتن ابوحنیفه به مسجد بریزند ولی با جملات او همگی مسلمان شوند؛ آن هم در آن شرایط زمانی و مکانی بیشتر به افسانه می‌ماند.

ابن کثیر شافعی دمشقی (متوفی 774 ه.ق) داستان این تمثیل را چنین آورده است:

وَعَنْ أَبِی حَنِیفَةَ أَنَّ بَعْضَ اَّنَادِقَةِ سَأَلُوهُ عَنْ وُجُودِ الْبَارِی تَعَالَى، فَقَالَ لَهُمْ: دَعُونِی فَإِنِّی مُفَکِّرٌ فِی أَمْرٍ قَدْ أُخْبِرْتُ عَنْهُ، ذَکَرُوا لِی أَنَّ سَفِینَةً فِی الْبَحْرِ مُوقَرَةٌ فِیهَا أَنْوَاعٌ مِنَ الْمَتَاجِرِ وَلَیْسَ بِهَا أَحَدٌ یَحْرُسُهَا وَلَا یَسُوقُهَا، وَهِیَ مَعَ ذَلِکَ تَذْهَبُ وَتَجِیءُ وَتَسِیرُ بِنَفْسِهَا وَتَخْتَرِقُ الْأَمْوَاجَ الْعِظَامَ حَتَّى تَتَخَلَّصَ مِنْهَا، وَتَسِیرَ حَیْثُ شَاءَتْ بِنَفْسِهَا مِنْ غَیْرِ أَنْ یَسُوقَهَا أَحَدٌ، فَقَالُوا: هَذَا شَیْءٌ لَا یَقُولُهُ عَاقِلٌ، فَقَالَ: وَیْحَکُمْ هَذِهِ الْمَوْجُودَاتُ بِمَا فِیهَا مِنَ الْعَالَمِ الْعُلْوِیِّ وَالسُّفْلِیِّ وَمَا اشْتَمَلَتْ عَلَیْهِ مِنَ الْأَشْیَاءِ الْمُحْکَمَةِ لَیْسَ لَهَا صَانِعٌ؟ فَبُهِتَ الْقَوْمُ وَرَجَعُوا إِلَى الْحَقِّ وَأَسْلَمُوا عَلَى یَدَیْهِ. (تفسیر ابن کثیر، ج1، ص106، دار الکتب العلمیة، چاپ اوّل)

این روایت نه با نقلِ خوارزمی مطابق است و نه با نقل سنائی. در این روایت دقه خود آغازگر پرسش‌اند و خبری از سوءقصد و حمله به مسجد و . نیست. از سوی دیگر نسبت به روایت سنائی بسیار کوتاه‌تر است و در آن نه سخنی از خلیفه‌ی بغداد است و نه رود دجله و نه دیگر جزئیّات داستان؛ مخاطبان ابوحنیفه نه یک نفر که گروهی از ملحدان‌اند؛ ابوحنیفه از شنیده‌ی خود درباره این کشتی می‌گوید نه آن که ادّعای دیدن یا سوارشدن بر آن را داشته باشد و از همه مهمتر داستان به مسلمان شدن ملحدان پایان می‌یابد نه کشته شدن آن‌ها. دیگر آن که سخنی از نحوه‌ی پدیدآمدن کشتی در میان نیست و تنها از حرکت و سیرِ خودبه‌خودیِ آن سخن رفته است.

روایت ابن أبی العز حنفی دمشقی (متوفى 792ه.ق) نیز به روایت ابن کثیر بسیار نزدیک است؛ ولی نام دجله در آن برده شده است:

وَیُحْکَى عَنْ أَبِی حَنِیفَةَ رَحِمَهُ اللَّهُ: أَنَّ قَوْمًا مِنْ أَهْلِ الْکَلَامِ أَرَادُوا الْبَحْثَ مَعَهُ فِی تَقْرِیرِ تَوْحِیدِ الرُّبُوبِیَّةِ. فَقَالَ لَهُمْ: أَخْبِرُونِی قَبْلَ أَنْ نَتَکَلَّمَ فِی هَذِهِ الْمَسْأَلَةِ عَنْ سَفِینَةٍ فِی دِجْلَةَ، تَذْهَبُ، فَتَمْتَلِئُ مِنَ الطَّعَامِ وَالْمَتَاعِ وَغَیْرِهِ بِنَفْسِهَا، وَتَعُودُ بِنَفْسِهَا، فَتَرْسُو بِنَفْسِهَا، وَتُفْرِغُ وَتَرْجِعُ، کُلُّ ذَلِکَ مِنْ غَیْرِ أَنْ یُدَبِّرَهَا أَحَدٌ؟! فَقَالُوا: هَذَا مُحَالٌ لَا یُمْکِنُ أَبَدًا! فَقَالَ لَهُمْ: إِذَا کَانَ هَذَا مُحَالًا فِی سَفِینَةٍ، فَکَیْفَ فِی هَذَا الْعَالَمِ کُلِّهِ عُلْوِهِ وَسُفْلِهِ!! وَتُحْکَى هَذِهِ الْحِکَایَةُ أَیْضًا عَنْ غَیْرِ أَبِی حَنِیفَةَ. (شرح العقیدة الطحاویة، ص35، نشر وزارة الأوقاف السعودیة، تحقیق احمد شاکر، چاپ اول)

ابن ابی العزّ به انتساب این داستان به غیر ابی حنیفه نیز تصریح کرده است؛ امّا ملا علی قاری حنفی هروی (متوفی 1014) مشابه عبارات ابن ابی العزّ را آورده بی آن که به انتسابش به دیگری اشاره نماید. (شرح کتاب الفقه الاکبر، ص22، تحقیق علی محمد دندل، دارالکتب العلمیه، بیروت)

هر چند ابن ابی العزّ هیچ توضیحی درباره کس یا کسان دیگری که این حکایت به آن‌ها نسبت داده شده، ارائه نکرده است؛ امّا روایتی از شیخ مفید رحمه الله- (متوفی413 ه.ق.) در دست است که این مناظره را به ابوالحسن علی بن اسماعیل بن شعیب المیثمی، متکلّم زبردست امامی نسبت داده است. شاگردِ شیخ مفید می‌نویسد:

و أخبرنی الشیخ أدام الله حراسته أیضا قال دخل أبو الحسن علی بن میثم رحمه الله على الحسن بن سهل و إلى جانبه ملحد قد عظمه و الناس حوله فقال لقد رأیت ببابک عجباً قال و ما هو قال رأیت سفینة تعبر بالناس من جانب إلى جانب بلا ملاح و لا ماصر قال فقال له صاحبه الملحد و کان بحضرته إن هذا أصلحک الله لمجنون قال فقلت و کیف ذاک قال خشب جماد لا حیلة و لا قوة و لا حیاة فیه و لا عقل کیف یعبر بالناس. قال فقال أبو الحسن فأیهما أعجب هذا أو هذا الماء الذی یجری على وجه الأرض یمنة و یسرة بلا روح و لا حیلة و لا قوى و هذا النبات الذی یخرج من الأرض و المطر الذی ینزل من السماء تزعم أنت أنه لا مدبر لهذا کله و تنکر أن ت سفینة تحرک بلا مدبر و تعبر بالناس قال فبهت الملحد. (الفصول المختارة، ص76)

کراجکی نیز می‌نویسد: و وجدت فی أمالی‏ شیخنا المفید رضی الله عنه ‏أن أبا الحسن علی بن میثم.» (کنز الفوائد، ج‏1، ص286) ابن شهرآشوب نیز حکایت ابن میثم را آورده بی‌آن که به مأخذ خود اشاره کند. (نک: متشابه القرآن و مختلفه، ج‏1، ص26) دیلمی نیز مضمون این تمثیل و استدلال را بی‌آن که آن را در قالب داستانی بیاورد یا به کسی نسبت دهد، بیان کرده است. (إرشاد القلوب، ج‏1، ص172)

بر اساس روایت شیخ مفید این مناظره در حضور حسن بن سهل (متوفی حدود 236) وزیر مقتدرِ بنی عبّاس صورت گرفته است. با شناختی که از حسن بن سهل و تمایلات فکری او در دست است، ارتباطش با دقه کاملاً پذیرفتنی است. در روایت مفید آثار اغراق دیده نمی‌شود و نسبت به روایت سنائی، خوارزمی و ابن کثیر عادی‌تر می‌نماید؛ مثلاً در آن نه سخنی از کشته شدن ملحد است و نه مسلمان شدن او. همچنین مقایسه‌ی عناصر داستان در دو روایت (ابن میثم/ابوحنیفة-حسن بن سهل/خلیفه) مؤید اصالت بیشتر روایت مفید است؛ زیرا در تحریف معمولاً شخصیت‌ها ارتقا یافته و با عناصر مشهور‌تر و مقبول‌تر جایگزین می‌شوند. (حسن بن سهلخلیفه / ابن میثم ابوحنیفه) یعنی مثلاً اگر چنین داستانی واقعاً مربوط به ابوحنیفه و خلیفه بود و یک جاعل شیعی می‌خواست آن را تحریف کند؛ به احتمال زیاد، نقش خلیفه» را به حسن بن سهل» تنزّل نمی‌داد و ابن میثم» را که تنها یک متکلّم است به جای ابوحنیفه نمی‌نشاند؛ بلکه امام صادق (ع) را به جای او قرار می‌داد که پیشوای مذهب و نزد همه شناخته‌شده است. ضمناً چنین مناظره‌ای با ابن میثم که متکلّمی برجسته است تناسب بیشتری دارد تا ابوحنیفة که در اجتهاد سرآمد است. شرایط زمان و مکان و موقعیّت ابوحنیفه را نیز نباید از نظر دور داشت. از همه‌ی این‌ها گذشته روایت مفید نسبت به سنائی، ابن کثیر و. بسیار متقدّم‌تر است. دیگر آن که جعل فضیلت برای ابوحنیفه بازار داغی داشته است. بخشی از این فضائل یا متعلّق به دیگران است یا از واژگون کردن داستان‌ها پدید آمده که نمونه‌هایی از آن را می‌توان در کتاب‌ مناقب ابی حنیفة اثر موفق بن احمد خوارزمی مشاهده کرد.

با در نظر داشتن همه‌ی این‌ها می‌توان گفت که داستان مناظره‌ی ابوحنیفه برساخته و جعلی است؛ با این حال روایت شیخ مفید رحمه الله- نیز گر چه بسیار اصیل‌تر است، در عین حال مُرسل و سندش منقطع است، بنابراین برای قطع و یقین به واقعی بودنش به قرائن بیشتری نیاز داریم.

 

پیوست:

متن قصیده‌ی سنائی غزنوی:

ای خردمند موحد پاک دین هوشیار

از امام دین حق یک حجت از من گوش دار

آن امامی کو ز حجت بیخ بدعت را بکند

نخل دین در بوستان علم زو آمد به بار

آنک در پیش صحابان فضل او گفتی رسول

تا قیامت داد علمش کار خلقان را قرار

گفت گردد امتم هفتاد و سه فرقت بهم

اهل جنت زان یکی و مرجع دیگر به نار

معنی سه بار گفتن بوحنیفه را چراغ

ماضی و مستقبل و حال از علومش در حجار

اینک رفت و اینکه آید و آنکه بیند روی او

هر سه را زو روشنایی هر سه را علمش حصار

دهریی آمد به نزدیک خلیفه ناگهان

بغض دینی مبغضی شوخی پلیدی نابکار

این چه بدست از شریعت بر تنت گفت ای امیر

یافتستی پادشاهی خوش خور و بی غم گذار

روزه و عقد و نکاح و دور بودن از مراد

حج و غزو و عمره و این امرهای بی شمار

خویشتن رنجه چه داری چون به عالم ننگری

تا بدانی کین قدیمست و ندارد کردگار

گفت رسم شرع و سنت جمله تزویر و ریاست

سر به سر گیتی قدیمست و ندارد کردگار

آمدی تو بیخبر و ز خویش رفتی بی خبر

نامد از رفته یکی از ما برفته صدهزار

هست عالم چون چراگاهی و ما چون منزلی

چون برفت این منزلی گیرد دگر کس مرغزار

طبع و اخشیج هیولا را شناسیم اصل

هر کرا این منکر آید عقل او گیرد غبار

خانه‌ای دیدم به یونان در حجر کرده به نقش

صورت افلاک و تاریخ بنایش بر کنار

نسر واقع در حمل کنده که تاریخ این به دست

کی بگوید این به دست کس شناسد این شمار

کو منجم کو محاسب گو بیا معلوم کن

ابتدا پیدا کن و مر انتها را حجت آر

آن‌که گفت از گاه آدم پنج و پانصد بیش نیست

نسر واقع در حمل چون کرده‌اند آنجا نگار

این‌همه زرق و فسونست و دروغ و شعبده

حیلت و نیرنگ داند این سخن را هوشیار

گفت امیرالمومنین ای مرد پر دعوی بباش

تا بیاید آن امام راستین فخر دیار

گر بتابی روی از او گردی هزیمت از سخن

بر سر دارت کنم تا از تو گیرند اعتبار

گر ز تو نعمان هزیمت گیرد و گردد خموش

معتمد گردی مرا و هم تو باشی میر و مار

چاکری را نامزد کرد او که نعمان را بخوان

تا کند او این جدل در پیش تخت شهریار

رفت قاصد چون بدید آن کان علم و فضل را

گفت: آمد ملحدی در پیش خسرو بادسار

می چنین گوید که زرقست این مسلمانی و فن

خود شریعت چون ردایی کش نه پودست و نه تار

گفت امیرالمومنین: تا حاضر آید پیش او

دین ایزد را و شرع مصطفا را پشت و یار

گفت قاصد را امام دین چو بگزارم نماز

پیش میرالمومنین آیم ورا گو: چشم دار

تا نماز شام نامد بوحنیفه پیش شاه

چیره گشته دهری آنجا شاه بد در انتظار

هر زمان گفتی به شه آن ملحد بطال شوم

می بترسد از من او زان شد نهان از اضطرار

کیست در گیتی که یارد گفت با من زین سخن

کیست در عالم که او از من ندارد الحذار

گفت: شاها می بفرما تا بیارندم به پیش

مطربان خوش لقای خوب روی نامدار

آنک میدارند روزه گوید ار او راست مزد

ساغری میبایدم معشوق زیبا در کنار

او چه داند روزه و طاعات عید و حج و غزو

عید او هر روز باشد روزه او را در چه کار

اندرین بودند ناگاهی درآمد مرد دین

شاد گشت از وی خلیفه دهریَک درمانده‌وار

گفتش از خجلت که: ای نعمان چرا دیر آمدی

داد نعمانش جوابی پر معانی مردوار

گفت: حالی چو شنیدم امر شه برخاستم

رخ نهادم سوی قصر و تخت شاه تاجدار

چون رسیدم بر کران دجله کشتی رفته بود

بود نخلی منکر آنجا تخت‌هایش بر قطار

درهم آمد کشتئی شد درزهایش ناپدید

از سر نخل آمدش لیف و درو شد صد مرار

حلقه‌های آهنین دیدم ز سنگ آمد برون

اندر آمد دو مرار و کشتئی شد پایدار

کشتی آن گه پیش آمد من نشستم اندرو

آمد و بنشست آن گه بر کران جویبار

پیشم آمد تا بدو اندر نشستم دیر شد

زین سبب تأخیرم افتاد ای پسر معذور دار

گفت ملحد: شرم داری بو حنیفه زین دروغ

حجتی آورده‌ای کین کس ندارد استوار

گفت آن گه بو حنیفه آن امام دین حق

مر امیرالمومنین را که: ای امیر باوقار

خصم میگوید که صانع نیست عالم بد قدیم

این ز طبعست و هیولا نیست این را کردگار

آن گه منکر همی گردد که مصنوعات را

صانعی باید مگر دیوانه است این گوش دار

تخته‌ای را منکری کت صانعی باید قدیم

می نداری استوارم من روا دارم مدار

ای سگ زندیق کافر خربط میشوم دون

می‌نبینی فوق و تحت و کوه و صحرا و بحار

گاه ابرو گه گشاده گاه خشک و گاه نم

گاه برف و گاه باران گاه روشن گاه تار

می نبینی بر فلک این خسرو سیارگان

ماه و انجم را ازو روشن همی دارد چو نار

هفت کوکب بر فلک گشته مبین در زمین

در ده و دو برج پیدا گشته در لیل و نهار

ماه در افزایش و نقصان و خود بر حال خویش

سوی مصنوعات شو آن گه صنایع کن نظار

ای سگ کافر به خود اندر نگه کن ساعتی

تا ببینی قدرتش مؤمن شوی ای دلفگار

قدرت حق عجز تو بر رنگ مویت ظاهرست

می کند آزادی موی سیه کافوروار

قطرهای آب آمد اندر کوزه‌ای کش سرنگون

صورتی زیبا پدید آورد از وی بیعوار

آدمی در روشنایی صنعتش پیدا کند

کار صانع بر خلاف این بود اندیشه دار

در سه تاریکی نگارد صورتی چون آدمی

آن گه بر وی پدید آرد خط و زلف و عذار

نطق گویایی و بینایی و سمع آرد پدید

هفت چشمه در بدستی استخوان باده بار

آب چشمت شور کرد و آب گوشت تلخ و خوار

آب بینی منقبض و آب دهانت نوش بار

آب چشمت شور از آن آمد که به گنده شود

گر نباشد تلخ زی وی راه یابد مور و مار

در دهانت آب خوش آمد تا بدانی طعم چیست

چند گویم زین دلایل کن برین بر اختصار

صانعی باید حکیم و قادر و قایم به ذات

تا پدید آید ز صنع وی بتان قندهار

طبع نادان کی پدید آرد حکیم و فیلسوف

عقل از تو کی پذیرد این سخن را بر مدار

این مخالف طبعها با یکدگر چون ساختند

آب و آتش خاک و باد ای ملحدک حجت بیار

آنچه میگوید بدیدم من به یونان خانه‌ای

شبی دختر شاه عباس به حجره‌ی میرداماد -که در مدرسه طلبگی می‌کرده است- پناه می‌آورد و تا صبح در آن جا می‌خوابد. میرداماد برای آن که هوای نفس بر او غلبه نکند، انگشتانش را روی چراغ می‌سوزاند. شاه عباس وقتی از ماجرا مطّلع می‌شود، دخترش را به ازدواج او درمی‌آورد و از این رو به میرداماد» مشهور می‌شود»!

این داستان را بارها با جزئیّات متفاوت شنیده‌ایم. در سریال تنهایی لیلا» که در سال 1394 از شبکه 3 سیما پخش می‌شد؛ از این داستان الگو گرفته شده بود. در این سریال، پسری جوان به نام محمّد» که متولی امامزاده بود، و دختری فرنگ‌رفته و پولدار به نام لیلا» جایگزین شخصیت میرداماد» و دختر شاه عباس» شده بودند. 

اشکال تاریخی داستان

بر خلاف آن چه در این داستان ادّعا می‌شود، میرداماد، لقب خود را از پدرش به ارث برده است. علّت شهرت پدرش به داماد» نیز آن است که دامادِ شیخ علی کرکی بوده است. (نک: ریاض العلماء، ج‏5، ص42 و 43 ؛ تعلیقة أمل الآمل ؛ ص250) بدیهی است که اگر رابطه‌ی سببی مهمّی میان شاه عباس و میرداماد وجود داشت، در کتب تاریخ و تراجم انعکاس می‌یافت؛ در حالی که نه تنها هیچ قرینه‌ای وجود ندارد؛ بلکه میرزا عبدالله افندی به صراحت آن را ردّ کرده است:

. فان احدى بنتی الشیخ علی الکرکی کانت تحت الامیرزا السید حسن والد الامیر السید حسین المجتهد و الاخرى تحت والد السید الداماد هذا، و قد حصل منها السید الداماد، و لذلک یعرف الامیر باقر المذکور بالداماد، لا بمعنى أنه صهر و لا بمعنى أنه هو بنفسه داماد الشیخ علی أعنى صهره کما قد یظن، بل والده. فالسید الامیر محمد باقر الداماد من باب الاضافة لا التوصیف، و لذلک ترى السید الداماد حین یحکی عن الشیخ علی الکرکی المذکور یعبر عنه بالجد القمقام، یعنی جده الامی و بما أوضحنا ظهر بطلان حسبان المراد بالداماد هو صهر السلطان، و کذا ظن نفسه صهرا.» (ریاض العلماء، ج‏3، ص132)

پس این که در اعیان الشیعة (ج‏6، ص365) آمده: . و الداماد الصهر بلغة الفرس لأنه کان صهر الشاه.» خالی از تحقیق است و لذا در جای دیگر از همین کتاب تصحیح شده است: . الداماد بالفارسیة الصهر و لقب بذلک لأن أباه کان صهر الشیخ علی بن عبد العال الکرکی و لقب هو بذلک بعد أبیه.» (أعیان الشیعة، ج‏9، ص9)

وانگهی میرداماد متوفای 1041 هجری قمری است (ریاض العلماء، ج‏5، ص40 و أعیان الشیعة، ج‏9، ص9) و ظاهرا در نیمه‌‌ی دوم قرن دهم هجری به دنیا آمده است. از نخبة المقال نقل است که میلاد او در 969 هجری بوده است. سید مهدی رجائی، محقق تعلیقات میرداماد بر رجال کشی می‌نویسد: لم یذکر فی التراجم تاریخ ولادته، و الذی یستبین لی من التتبع فی تاریخ اجازاته أن ولادته کان حوالی سنة 960» (اختیار معرفة الرجال، مؤسسة آل البیت، ص32) از آن جا که گفته‌اند میرداماد هنگام وفات حدود هشتاد سال داشته، احتمالاَ ولادت او در دهه‌ی 60 از قرن دهم واقع شده است. شاه عباس نیز در سال 978 به دنیا آمده و در سال 1038 از دنیا رفته است. (لغت نامه دهخدا، ذیل عباس اول) بر این اساس سنّ میرداماد ظاهراً بیشتر از شاه عبّاس بوده و این با فضای داستان سازگار نیست.

سابقه تاریخی داستان

داستان میرداماد نیز مانند بسیاری از حکایات دیگر، پیشینه‌ای کهن دارد که در زمان‌ها و مکان‌های گوناگون، به روزرسانی شده و روایات متفاوت و جدیدی از آن ارائه شده است.

الف. داستان طلبه‌ی فاسی

ابن عجیبة (متوفی 1224 ه.ق) -که از اهل مراکش بوده- داستان زیر را از کتابِ محمد بن القاسم الرصّاع (متوفی 894) نقل کرده است:

ذکر الرصاع فى کتاب التحفة: أن بعض الطلبة کان ساکنا فى مدرسة فاس، فخرجت امرأة ذات یوم إلى الحمام بابنتها، فتلفّت البنت و بقیت کذلک إلى اللیل، فرأت بابا خلفه ضوء، فأتت إلیه، فوجدت فیه رجلا ینظر فى کتاب، فقالت: إن لم یکن الخیر عند هذا فلا ی عند أحد. فقرعت الباب، فخرج الرجل فذکرت له قصتها، و أنها خافت على نفسها. فرأى أنه تعیّن علیه حفظها، فأدخلها و جعل حصیرا بینه و بینها، و بقی کذلک ینظر فى کتابه، فإذا بالشیطان زین له عمله، فحفظه اللّه ببرکة العلم، فأخذ المصباح، و جعل یحرک أصابعه‏ واحدا بعد واحد حتى أحرقها، و البنت تنظر إلیه و تتعجب، ثم خرج ینظر إلى اللیل فوجده ما زال، فأحرق أصابع الید الأخرى، ثم لاح الضوء، فقال: اخرجى، فخرجت إلى دارها سالمة، فذکرت القضیة لوالدیها، فأتى أبوها إلى مجلس العلم، و ذکر القصة للشیخ، فقال للحاضرین: أخرجوا أیدیکم و أمنوا على دعائى لهذا الرجل، فأخرجوا أیدیهم، و بقی رجل، فعلم الشیخ أنه صاحب القضیة، فناداه، فأخبره، فذکر أنه زوجه الأب منها. ه. مختصرا.» (البحر المدید، ج‏2، ص590)

ابوعبدالله محمد بن القاسم الرصّاع (متوفی 894 ه.ق) از علما، مدرسان و خطبای تونس و امام جماعت مسجد زیتونة بوده و چندین کتاب تألیف کرده که یکی از آن‌ها تحفة الاخیار فی الشمائل النبویة نام دارد. (نک: الأعلام، ج‏7، ص5) احتمالاً ابن عجیبة داستان بالا را از همین کتاب نقل کرده است. همچنین کتاب دیگری دارد به نام تذکرة المحبین فی شرح اسماء سید المرسلین، که در برخی مخطوطات تحفة المحبین» نیز نامیده شده است.

به هر حال چنان که می‌بینیم سال‌ها پیش از آن که میرداماد به دنیا آید، این داستان در غرب جهان اسلام به طلبه‌ای در مدرسه فاس (از بلاد مغرب) نسبت داده می‌شده است. حتّی آن بخش از داستان که به دعا کردن شیخ و آمین گفتن حاضران» پرداخته است؛ عیناً در بعضی نقل‌های داستان میرداماد شنیده شده است. این نشان می‌دهد که داستان منسوب به میرداماد ریشه‌ای بسیار قدیمی‌تر دارد.

ب. روایت هارون بن خارجة

در مجموعه‌ای روایی که با عنوان نوادر علی بن اسباط» شناخته می‌شود، آمده است:

عن هارون بن خارجه، عن أبی عبد الله علیه السلام، قال: کان عابد من بنی إسرائیل، فطرقته امرأة باللیل، فقالت له: أضفنی، فقال: امرأة مع رجل لا یستقیم، قالت: إنی أخاف أن یأکلنی السبع، فتأثم، فخرج فأدخلها، قال: و القندیل بیده فذهب یصعد به، فقالت له: أدخلتنی من النور إلى الظلمة، قال: فرد القندیل، فما لبث أن جاءته الشهوة، فلما خشی على نفسه قرب خنصره إلى النار، فلم یزل کلما جاءته الشهوة أدخل إصبعه النار، حتى أحرق خمس أصابع، فلما أصبح، قال: اخرجی، فبئست‏ الضیفة کنت لی.» (الأصول الستة عشر، ص348، نشر دارالحدیث- بحار الأنوار، ج‏67، ص401)

درباره‌ی این مجموعه منسوب به علی بن اسباط و این که چه مقدار از آن متعلّق به خود او است، سخن بسیار است؛ امّا اجمالاً این نقل نشان می‌دهد که هم داستان میرداماد و هم داستان طلبه‌ی فاسی ریشه در حکایتی بسیار کهن‌تر دارد. در روزگاری که داستان طلبه‌ی فاسی و سپس داستان میرداماد پرداخته شده است، دیگر عابد بنی اسرائیل» نماد آشنایی برای مردم نبوده است. برای به روزرسانی داستان، چه گزینه‌ای بهتر از یک طلبه‌ی جوان» بوده است؟ افزودن برخی شاخ و برگ‌ها مانند ازدواج یک طلبه‌ی ساده با دختر شاه» و ترفند شیخ برای یافتن آن طلبه» باعث دلپذیرتر شدن داستان می‌شده است.

ج. روایت وهب بن منبّه

احمد بن حنبل داستان عابد بنی اسرائیل» را با جزئیّات متفاوت و شاخ و برگ‌های بیشتری روایت کرده است:

حَدَّثَنَا إِبْرَاهِیمُ بْنُ خَالِدٍ، حَدَّثَنَا أُمَیَّةُ بْنُ شِبْلٍ،  عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ وَهْبٍ، لا أَعْلَمُهُ إِلا ذَکَرَهُ عَنْ أَبِیهِ شَکَّ أَبُو مُحَمَّدٍ إِنَّ عَابِدًا مِنْ بَنِی إِسْرَائِیلَ کَانَ فِی صَوْمَعَةٍ یَتَعَبَّدُ، فَإِذَا نَفَرٌ مِنَ الْغُوَاةِ قَالُوا: لَوْ أَنَّا اسْتَنْزَلَنَاهُ بِشَیْءٍ ! فَذَهَبُوا إِلَى امْرَأَةٍ بَغِیٍّ، فَقَالُوا لَهَا: تَعَرَّضِی لَهُ قَالَ: فَجَاءَتْهُ فِی لَیْلَةٍ مُظْلِمَةٍ مَطِیرَةٍ، فَقَالَتْ: یَا عَبْدَ اللَّهِ، آوِنِی إِلَیْکَ وَهُوَ قَائِمٌ یُصَلِّی، وَمِصْبَاحُهُ ثَاقِبٌ، فَلَمْ یَلْتَفِتْ إِلَیْهَا، فَقَالَتْ: یَا عَبْدَ اللَّهِ، الظُّلْمَةَ، وَالْغَیْثَ! آوِنِی إِلَیْکَ. قَالَ: فَلَمْ تَزَلْ بِهِ حَتَّى أَدْخَلَهَا إِلَیْهِ، فَاضْطَجَعَتْ، وَهُوَ قَائِمٌ یُصَلِّی، فَجَعَلَتْ تَتَقَلَّبُ، وَتُرِیَهُ مَحَاسِنَ خَلْقِهَا، حَتَّى دَعَتْهُ نَفْسُهُ إِلَیْهَا، فَقَالَ: لا وَاللَّهِ، حَتَّى أَنْظُرَ کَیْفَ صَبْرُکَ عَلَى النَّارِ، فَدَنَا مِنَ الْمِصْبَاحِ فَوَضَعَ إِصْبَعًا مِنْ أَصَابِعِهِ فِیهِ، حَتَّى احْتَرَقَتْ قَالَ: ثُمَّ رَجَعَ إِلَى مُصَلاهُ، فَدَعَتْهُ نَفْسُهُ أَیْضًا، فَعَادَ إِلَى الْمِصْبَاحِ، فَوَضَعَ إِصْبَعَهُ أَیْضًا حَتَّى احْتَرَقَتْ. قَالَ:  ثُمَّ رَجَعَ إِلَى مُصَلاهُ، فَدَعَتْهُ نَفْسُهُ أَیْضًا، فَلَمْ یَرُعْهُ وَهُوَ یَعُودُ إِلَى الْمِصْبَاحِ حَتَّى احْتَرَقَتْ أَصَابِعُهُ، وَهِیَ تَنْظُرُ إِلَیْهِ، فَصَعِقَتْ، فَمَاتَتْ قَالَ: فَلَمَّا أَصْبَحُوا، غَدَوْا لِیَنْظُرُوا مَا صَنَعَتْ. قَالَ: فَإِذَا هِیَ مَیْتَةٌ. قَالَ: فَقَالُوا: یَا عَدُوَّ اللَّهِ، یَا مُرَائِی، وَقَعَتْ عَلَیْهَا، ثُمَّ قَتَلْتَهَا. قَالَ: فَذَهَبُوا بِهِ إِلَى مَلَکِهِمْ، وَشَهِدُوا عَلَیْهِ، فَأَمَرَ بِقَتْلِهِ ! قَالَ: دَعُونِی حَتَّى أُصَلِّیَ رَکْعَتَیْنِ. قَالَ: فَصَلَّى، ثُمَّ دَعَا ؛ فَقَالَ: أَیْ رَبِّ، إِنِّی أَعْلَمُ أَنَّکَ لَمْ تَکُنْ لِتُؤَاخِذَنِی بِمَا لَمْ أَکُنْ أَفْعَلُ، وَلَکِنْ أَسْأَلُکَ أَنْ لا أَکُونَ عَارًا عَلَى الْقُرَّاءِ بَعْدِی. قَالَ: فَرَدَّ اللَّهُ عَلَیْهَا نَفْسَهَا، فَقَالَتِ: انْظُرُوا إِلَى یَدِهِ، ثُمَّ عَادَتْ مَیْتَةً. (اهد، ج1، ص153)

این داستان را ابوزکریا یحیی بن معاذ الرازی (متوفی 258 ه.ق) در جواهر التصوف (ص55) از کتاب اهدِ احمد بن حنبل و نیز ابن جوزی (متوفی 597 ه.ق.) در کتاب التبصرة بدون ذکر سند و نیز همو در المنتظم (ج‏2، ص2) و ذم الهوی (ج1، ص249) به سند خود از احمد بن ابی نصر از ابراهیم بن احمد روایت کرده‌اند.

ابومحمّد ابراهیم بن خالد و أمیة بن شبل هر دو اهل صنعاء یمن بوده‌اند. البته گفته شده ابراهیم، امیة را ندیده و احادیثش از او سماع نیست. (نک: المراسیل لابن ابی حاتم، ج1، ص17) مراد از عبدالله بن وهب نیز همشهری دیگرشان، عبدالله بن وهب بن منبّه الصنعانی است. چنان که در خودِ روایت آمده، ابومحمّد ابراهیم بن خالد گمان دارد که عبدالله بن وهب این روایت را از پدرش نقل کرده است؛ بنابراین احتمالاً منشأ اصلی روایت، وهب بن منبّه» است. از این رو ابن قیّم الجوزیة در کتاب روضة المحبین و نزهة المشتاقین (ج1، ص460) و سیوطی در المحاضرات و المحاورات (ص104) این داستان را از وهب بن منبّه نقل کرده‌اند.

گفتنی است عبدالرحمن بن عبدالسلام الصفوری (متوفی 894) نیز در نزهة المجالس و منتخب النفائس (ج2، ص52) این داستان را بدون ذکر سند و با جزئیّات متفاوتی نقل کرده است. ندای شیطان، قتل راهب با ارّه، گفتگوی خدا با جبرئیل، بوی مشکی که از قبر راهب برخاست، ندای آسمانی، افتادن نامه‌ای از آسمان و. همگی از این افزوده‌های متأخّر است.

منابع مسیحی

یکی از دوستان پژوهشگر و گرانقدر، منابعی از میراث مسیحیّت به من معرّفی کرد که اطّلاعات بسیار جالبی درباره‌ی سیر تحوّل این داستان در اختیار میگذارد.

در سده‌ی 17 میلادی، هم‌زمان با میرداماد، کشیش مشهوری به نام آواکوم ((Avvakum در روسیه می‌زیسته که در سال 1682 میلادی (معادل 1061 ه.ق) از دنیا رفته است. او در شرح زندگانی خود، ماجرایی آورده که بی‌شباهت به داستان میرداماد نیست. او مدّعی است در زمانی که کشیش بوده، زنِ جوانی را برای اعتراف به گناه نزد او می‌آورند. او نیز گناهان جنسی خود را با تمام جزئیّات بازگو می‌کند! در این زمان آواکوم دچار وسوسه‌ی شدیدی می‌شود و ناچار سه شمع روشن می‌کند و دست راستش را در آن می‌سوزاند تا بر هوای نفس خود غلبه کند. ترجمه انگلیسی اظهارات او چنین است:

 When I was still a priest, there came to me to confess a young woman, burdened with many sins, guilty of fornication and self-abuse of every sort; and weeping she began to acquaint me with it all in detail, standing before the Gospel there in the church. But I, thrice-accursed healer, I was afflicted myself, burning inwardly with a lecherous fire, and it was bitter for me in that hour. I lit three candles and stuck them to the lectern, and raised my right hand into the flame and held it there until the evil conflagration within me was extinguished. After dismissing the young woman, laying away my vestments, and praying awhile, I went to my home deeply grieved. (Rzhevsky, Nicholas, An Anthology of Russian Literature From Earliest Writing to Modern Fiction, page47)

این داستان راست باشد یا دروغ، طبعاً آواکوم در انجام چنین کاری یا پردازش چنین داستانی، باید از یک آموزه یا داستان مسیحی قدیمی‌تر الهام گرفته باشد.

اون چادویک در کتاب Western Asceticism» رساله‌ای کهن از میراث مسیحیت را با عنوان The Sayings of the Fathers» ترجمه کرده است. این رساله دربردارنده‌ی سخنان راهبان صحرای مصر در قرن 4 و 5 میلادی است و نسخه‌های متعدّدی از آن در دست است که قدمت برخی از آن‌ها به قرن 6 یا 7 میلادی و برخی نیز به قرون 8 و 9 برمی‌گردد. همچنین ترجمه این رساله به منابع متأخّر مانندVitae Patrum  که نخستین بار در سال 1615 میلادی چاپ شده، انتقال یافته است.

حکایت 37 این رساله با اندکی تفاوت، همان روایت وهب بن منبّه است:

"In lower Egypt there was a very famous hermit, who lived alone in his cell. And it happened that by Satan's wiles a harlot heard of him, and said to the young men: "What wil you give me, if I ruin that hermit?" They agreed to give her a present. At evening she went out and came to his cell like a person who had lost her way. When she knocked at his door, he came out. And seeing her, he was troubled, and said: "How have you come here?" She pretended to weep, and said: "I lost my way." He felt truly sorry for her, and led her into the little courtyard of his cell, and himself went to the inner room of his cell and shut the door. And she cried aloud in woe: "Abba, the beasts will eat me here." Again he was troubled, and afraid of the judgement of God; and he said: "Why has God's wrath come upon me thus?" And he opened the door and brought her inside. Then the devil began to goad his heart to want her. He knew that it was the devil's goading, and said silently: "The ways of the enemy are darkness: but the Son of God is light." He rose, and lit the lamp. And when he began to burn with desire, he said: "People who do things like this go into torment. Test yourself, and see whether you can bear a fire which is everlasting." And he put his finger in the flame of the lamp. And he burnt it: but he did not feel the pain because of the fire of passion within him. And so, until the dawn came he burnt his fingers one after the other. The wretched woman saw what he was doing, and in her fear lay still as a stone. And at dawn the young men came to the monk and said: "Did a woman come here yesterday evening?" He said: "Yes, she is asleep over there." And they went in, and found her dead. And they said: "Abba, she is dead." Then he turned back the cloak which he was wearing, and showed them his hands, and said: "Look what that child of the devil has done to me. She has cost me every finger I possess." And he told what had happened, and said: "It is written, Render not evil for evil." And he prayed, and raised her up. She was converted, and lived chastely for the rest of her days".(Western Asceticism; pages 71-72)

چنان که گفتیم این داستان در Vitae Partum (قرن 17 میلادی) نیز آمده است. منبع لاتین دیگری که این داستان در آن نقل شده Exempla Of Jacques De Vitry است. ژاکو ویتری، متوفی 1240 میلادی (برابر با 637 ه.ق) است. در ص103 کتاب، این داستان آمده که تصویرش را در زیر مشاهده می‌کنید:

امّا قدیمی‌ترین منبعی که برای این داستان یافت شد، کتاب Lausiac History» اثر Palladius of Galatia است. (نک: Heather Juliussen-Stevenson; Performing Christian Female Identity In Roman Alexandria; page76) او این کتاب را در سال 419-420 میلادی (یعنی حدود 206 سال قمری پیش از هجرت پیامبر اکرم -صلّی الله علیه و آله) نوشته است. البته این داستان تنها در برخی از نسخ این کتاب آمده است و انتساب آن به Palladius قطعی نیست. 

نتیجه

از منابع مسیحی چنین به نظر می‌رسد که منشأ این داستان سرزمین مصر بوده است و از آن جا به سرزمین‌های دیگر منتقل شده و در مصادر متأخّر مسیحی مورد توجّه قرار گرفته است. روایت وهب بن منبه نیز -جز در برخی جزئیّات- کاملاً مطابق روایت مصری است. این روایتِ نخستین، بعدها الگوی آفرینش افسانه‌ی طلبه‌ی فاسی و سپس افسانه‌ی میرداماد قرار گرفته است. آواکوم، کشیش روسی نیز در داستان زندگی‌ خود تحت تأثیر همین روایت مصری بوده است. 

در این میان، ساده‌ترین و طبیعی‌ترین نقل داستان، روایت منسوب به امام صادق (ع) درباره‌ی عابد اسرائیلی است که در صورتی که اعتبار آن ثابت شود، می‌تواند ناظر به اصل داستان، بدون پیرایه‌ها و افزوده‌های متأخّر باشد.

 

 

 


داستان بهلول نباش را شیخ صدوق به این اسناد روایت کرده است: حدثنا محمد بن إبراهیم بن إسحاق رحمه الله قال حدثنا أحمد بن محمد الهمدانی قال أخبرنا أحمد بن صالح بن سعد التمیمی قال حدثنا موسى بن داود قال حدثنا الولید بن هشام قال حدثنا هشام بن حسان عن الحسن بن أبی الحسن البصری عن عبد الرحمن بن غنم الدوسی قال: دخل معاذ بن جبل على رسول الله ص.» (ابن بابویه، الأمالی، ص42). صدوق چند بار از محمد بن ابراهیم بن اسحاق از احمد بن محمد الهمدانی از احمد بن صالح روایت کرده است (برای نمونه: ابن بابویه، الأمالی، ص46). مقصود از احمد بن محمد الهمدانی، ابن عقده است (ابن بابویه، الامالی، ص656، ح5). در سندی دیگر از محمد بن ابراهیم بن اسحاق، واسطه ابن عقده و احمد بن صالح، فرزند او محمد بن احمد بن صالح است (ابن بابویه، الأمالی، ص67) که احتمال دارد نامش از سند روایت بهلول نباش افتاده باشد.

سندِ روایت عامی است. این داستان را به سندِ غیر متصل از محمد بن زیاد از ابو هریرة نیز حکایت کرده‌اند که در آن نام پدر بهلول، ذؤیب» ذکر شده است (ابن حجر، الإصابة،1/ 460). نام او به جای بهلول، ثعلبة یا مالک نیز روایت شده است (ابو موسی، الجامع لما فی المصنفات الجوامع من أسماء الصحابة، 1/ 365). نصر بن احمد سمرقندی به نام بهلول نباش اشاره کرده (سمرقندی، تفسیر بحر العلوم،1/ 248) ولی در جای دیگر داستان را بدون ذکر نام بهلول نباش به این سند روایت کرده است: حَدَّثَنِی أَبِی رَحِمَهُ اللَّهُ تَعَالَى، حَدَّثَنَا أَبُو الْحَسَنِ الْفَرَّاءُ، حَدَّثَنَا أَبُو بَکْرٍ الْجُرْجَانِیُّ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْحَاقَ , عَمَّنْ حَدَّثَهُ عَنْ مَعْمَرَ , عَنِ اُّهْرِیِّ، قَالَ: دَخَلَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ عَلَى رسول الله ص.» (سمرقندی، تنبیه الغافلین، ص106). مشابه این متن و سند را ابو سعد نیشابوری واعظ در کتاب الاسباب الداعیة الی التوبة (ابو موسی، الجامع لما فی المصنفات الجوامع من أسماء الصحابة، 1/ 365) و ثعلبی نیشابوری در تفسیر خود آورده‌اند. سند ثعلبی چنین است: أخبرنا الحسین بن محمّد الحدیثی حدثنا محمّد بن علی بن الحسن الصوفی حدثنا علی بن محمّد بن ماهان حدثنا سلمة بن شبیب قال: قریء على عبد الرزاق وأنا أسمع عن معمر عن اهری قال: دخل عمر بن الخطاب على النبیّ ص.» (ثعلبی، تفسیر الکشف والبیان، 8/ 244). چنان که دیده می‌شود صحنه‌گردان داستان در روایت دوم، به جای معاذ بن جبل، عمر بن الخطاب است. اختلاف اسناد در عین شباهت متون طولانی، قرینه خوبی است بر سندسازی.

سند روایت حتی با ملاک‌های اعتبارسنجی عامه غیر قابل اعتماد است (ابن حجر، الإصابة،1/ 460) و لذا برخی حدیث‌شناسان عامه به وضع آن حکم کرده‌اند (ابن حجر، الإصابة،1/ 460). به لحاظ متنی نیز تعلّق آن به سنت روایی قصاصان و واعظان عامه کاملاً آشکار است. جالب آن که روایت دیگری درباره صحابی گمنام دیگری به نام عجیب هیکل بن جابر» وجود دارد که سیاق آن شباهت قابل توجهی با روایت بهلول نباش دارد. راوی داستان هیکل بن جابر، حماد بن عمرو النصیبی است که متهم به وضع حدیث بوده (ابن حجر، الاصابة، ج6، ص443) و احمد بن صالح التمیمی راوی حدیث بهلول نباش با یک واسطه از او روایت می‌کرده است (ابن بابویه، من لا یحضره الفقیه، ج‏4، ص536). برای بهتر نشان دادن قالب داستانی روایت، در جدول زیر متن کامل روایت هیکل بن جابر آمده و با بخش مشابه از روایت بهلول نباش مقایسه شده است:

 

 

بخشی از متن روایت بهلول نباش

متن کامل روایت هیکل بن جابر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

. قال: یا رسول الله أبکانی ذنوب کثیرة.

 

قال: فإن الله یغفر لک ذنبک ولو مثل السماوات السبع والأرضین السبع والجبال الرواسی». قال: یا رسول الله ذنب من ذنوبی أعظم من السماوات السبع ومن الأرضین السبع.

 

قال: ذنبک أعظم أم العرش؟» قال: ذنبی.

 

قال: ذنبک أعظم أم إلهک؟». قال: بل الله أجلّ وأعظم. فقال: إن ربّنا لعظیم ولا یغفر الذنب العظیم إلّا الإله العظیم». (ثعلبی، التفسیر، 8/ 244)

 

 

 

فقال النبی ص تنح عنی یا فاسق إنی أخاف أن أحترق بنارک فما أقربک من النار (ابن بابویه، الامالی، ص44).

حَدَّثَنَا سَعْدَانُ بْنُ نَصْرٍ قَالَ: ثنا حَمَّادُ بْنُ عَمْرٍو النَّصِیبِیُّ قَالَ: ثنا الْعَطَّافُ بْنُ الْحَسَنِ، عَنِ الْهَیْکَلِ بْنِ جَابِرٍ قال: بَیْنَمَا رَسُولُ اللهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَطُوفُ بِالْبَیْتِ إِذْ جَاءَ رَجُلٌ فَتَعَلَّقَ بِأَسْتَارِ الْکَعْبَةِ وَهُوَ یَقُولُ: بِحُرْمَةِ هَذَا الْبَیْتِ لَمَا غَفَرْتَ لِی فَقَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: أَلَا قُلْتَ: بِحُرْمَتِی أَلَا غَفَرْتَ لِی؟ وَالَّذِی أَکْرَمَنِی بِالْهُدَى وَدِینِ الْحَقِّ لَحُرْمَةُ الْمُؤْمِنِ أَعْظَمُ مِنْ حُرْمَةِ هَذَا الْبَیْتِ.

 

 

 

 

 

قَالَ: یَا رَسُولَ اللهِ، إِنَّ ذَنْبِی عَظِیمٌ

 

 

قَالَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: " وَیْحَکَ ‌ذَنْبُکَ ‌أَعْظَمُ أَمِ الْأَرْضُ؟ " قَالَ: بَلْ ذَنْبِی یَا رَسُولَ اللهِ قَالَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: " وَیْحَکَ ‌ذَنْبُکَ ‌أَعْظَمُ أَمِ السَّمَاءُ؟ " فَقَالَ: بَلْ ذَنْبِی یَا رَسُولَ اللهِ قَالَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: "

 

 

 

 

 

 

وَیْحَکَ ‌ذَنْبُکَ ‌أَعْظَمُ أَمِ الْعَرْشُ "؟ قَالَ: بَلْ ذَنْبِی یَا رَسُولَ اللهِ

 

 

قَالَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: " وَیْحَکَ ‌ذَنْبُکَ ‌أَعْظَمُ أَمِ اللهُ؟ " قَالَ: بَلِ اللهُ یَا رَسُولَ اللهِ؛ فَإِنَّ اللهَ عَظِیمٌ یَغْفِرُ الذَّنْبَ الْعَظِیمَ

 

 

قَالَ: یَا رَسُولَ اللهِ، إِنَّ لِی مَالًا کَثِیرًا، وَإِنَّ السَّائِلَ یَأْتِینِی یَسْأَلُنِی، فَکَأَنَّمَا یُشْعِلُنِی بِشُعْلَةٍ مِنْ نَارٍ

 

 

 

 

قَالَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: " وَیْحَکَ تَنَحَّ عَنِّی، لَا تَحْرِقْنِی بِنَارِکَ،

 

فَوَالَّذِی أَکْرَمَنِی بِالْحَقِّ وَدِینِ الْهُدَى لَوْ صُمْتَ وَصَلَّیْتَ بَیْنَ الرُّکْنِ وَالْمَقَامِ أَلْفًا وَأَلْفَ عَامٍ، وَبَکَیْتَ حَتَّى تَجْرِیَ مِنْ دُمُوعِکَ الْأَنْهَارُ، وَسَقَیْتَ بِهِ الْأَشْجَارَ، ثُمَّ مُتَّ وَأَنْتَ لَئِیمٌ لَأَکَبَّکَ اللهُ تَعَالَى فِی النَّارِ عَلَى وَجْهِکَ، وَیْحَکَ أَمَا عَلِمْتَ أَنَّ السَّرْوَ مِنَ الْإِیمَانِ، وَالْإِیمَانُ فِی الْجِنَانِ؟ وَیْحَکَ إِنَّ الْبُخْلَ کُفْرٌ، وَالْکُفْرُ فِی النَّارِ، وَیْحَکَ أَمَا عَلِمْتَ أَنَّ اللهَ تَبَارَکَ وَتَعَالَى یَقُولُ: وَمَنْ یَبْخَلْ فَإِنَّمَا یَبْخَلُ عَنْ نَفْسِهِ [محمد: ٣٨] ، مَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُون [ال: ٩]. (فاکهی، أخبار مکة، 2/ 262)

 

 

شیخ حسن میلانی در مقاله آیا سلوک معنوی و تهذیب اخلاقی نیازمند مرشد و پیر و استاد است؟» (نشریه سمات، شماره1، بهار89) به نقد محتوای روایت بهلول نباش پرداخته است. علاوه بر اشکالاتی که در این مقاله مطرح شده است، این نکته نیز قابل تأمل است که بنا برخی روایات حکم کسی که کفن ی کرده و با جنازه مرده کند، قطع دست به خاطر نبش و ی و رجم یا جلد به خاطر است (کلینی، الکافی، ج7، ص228؛ الاختصاص، ص102؛ دلائل الامامة، ص390) و توجیه آن  با عفو امام در داستان بهلول نباش با توجه به برخورد پیامبر ص بعید است. آری ممکن است گفته شود که داستان بهلول نباش و نزول آیه 135 آل عمران پیش از بیان حکم زانی و سارق بوده است.


یکی از احادیث مشهوری که برایِ عدم جواز تقلید از غیر معصوم (نک‍: وسائل الشیعة، ج27، ص129) و نادرستی مراجعه به عامه (الفصول المهمة، ج1، ص577) و گرفتن علم از غیر اهل بیت ع (هدایة الامة، ج1، ص32) و در نتیجه مذمّت فلسفه و عرفان مورد استناد قرار می‌گیرد، روایت زیر است:

حدثنا محمد بن علی ماجیلویه رحمة الله علیه قال حدثنی عمی محمد بن أبی القاسم عن محمد بن علی الکوفی عن محمد بن سنان عن المفضل بن عمر قال قال الصادق ع‏ کذب من زعم أنه من شیعتنا و هو متمسک بعروة غیرنا (صفات الشیعة، ص3)

اگر چه برداشت و نتیجه‌ای که از این روایت شده، به خودی خود درست است و با دلائل عقلی و نقلی روشن شده که گرفتن معارف و معالم و احکام دین از غیرِ اهل بیت ع روا نیست؛ اما این که مقصود از این حدیث همین باشد، جای بررسی و تأمل دارد؛ زیرا در تحریرِ دیگر همین عبارت به جای من شیعتنا»، یعرفنا» آمده است که تفاوت معناداری ایجاد می‌کند:

حدثنا محمد بن موسى بن المتوکل قال حدثنا علی بن إبراهیم بن هاشم عن أبیه عن ابن أبی عمیر عن إبراهیم بن زیاد قال قال الصادق ع‏ کذب من زعم أنه یعرفنا و هو متمسک بعروة غیرنا (معانی الأخبار، ص399).

در این تحریر، تأکید بر روی معنایِ شناختِ امام است نه تعریفِ شیعه بودن. این تفاوت زمانی اهمیت پیدا می‌کند که تحریرِ دیگری از همین عبارت را در سیاق آن در نظر بگیریم:

علی بن محمد بن عبد الله عن إبراهیم بن إسحاق عن عبد الله بن حماد عن ابن مسکان عن أبی عبد الله ع قال: نحن أصل کل خیر و من فروعنا کل بر فمن البر التوحید و الصلاة و الصیام و کظم الغیظ و العفو عن المسی‏ء و رحمة الفقیر و تعهد الجار و الإقرار بالفضل لأهله و عدونا أصل کل شر و من فروعهم کل قبیح و فاحشة فمنهم الکذب و البخل و النمیمة و القطیعة و أکل الربا و أکل مال الیتیم بغیر حقه و تعدی الحدود التی أمر الله و رکوب الفواحش‏ ما ظهر منها و ما بطن و ال و السرقة و کل ما وافق ذلک من القبیح فکذب من زعم أنه معنا و هو متعلق‏ بفروع‏ غیرنا (الکافی، ج‏8، ص242؛ و نیز نک‍: شرح الأخبار فی فضائل الأئمة الأطهار علیهم السلام، ج‏3، ص9؛ تأویل الآیات، ص22).

واژگان متفاوت در سه تحریر، هم به لحاظ صورت نگارش و هم از نظر معنا بسیار نزدیک‌اند  و اختلاف آن‌ها به راحتی با تصحیف یا نقل به معنا قابل توجیه است.

کذب من زعم انه

من شیعتنا/یعرفنا/معنا

و هو

متمسک/متعلق

بعروة/ بفروع

غیرنا

به این ترتیب، معلوم می‌شود که هر سه روایتِ بالا همسو و هم‌معنا است و با توجه به سیاقِ روایت ابن مسکان، مقصود از فروع/عروة در این جا، رذائل و اعمالِ زشت است که از فروعِ دشمنان شمرده شده است. بنابراین مضمونِ این عبارت، نفیِ اباحی‌گری و وم عمل در کنارِ معرفت و ولایت امام است. این مضمون دقیقاً همان است که در روایت زیر نیز با عبارات مشابه بیان شده است:

حدثنا أحمد بن محمد عن الحسین بن سعید عن الحسن بن علی بن فضال عن حفص المؤذن قال: کتب أبو عبد الله ع إلى أبی الخطاب بلغنی أنک تزعم أن الخمس [الخمر] رجل و أن ال رجل و أن الصلاة رجل و أن الصوم رجل و لیس کما تقول نحن أصل الخیر و فروعه طاعة الله و عدونا أصل الشر و فروعه معصیة الله ثم کتب کیف یطاع من لا یعرف و کیف یعرف من لا یطاع (بصائر الدرجات، ج‏1، ص536).

همین معنا با ادبیاتِ مشابه در رساله میاحیه منسوب به امام صادق ع به روایتِ مفضل بن عمر به تفصیل مورد بحث قرار گرفته است:

حدثنا علی بن إبراهیم بن هاشم قال حدثنا القاسم بن الربیع الوراق عن محمد بن سنان عن صباح المدائنی عن المفضل‏ أنه کتب إلى أبی عبد الله ع فجاءه هذا الجواب من أبی عبد الله ع. و بلغک أنهم یزعمون أن الدین إنما هو معرفة الرجال ثم بعد ذلک إذا عرفتهم فاعمل ما شئت. فأخبرک حقائق إن الله تبارک و تعالى اختار الإسلام لنفسه دینا. و به بعث أنبیاءه و رسله و نبیه محمدا ص. و هم أصله و منهم الفروع الحلال و ذلک سعیهم و من فروعهم أمرهم [شیعتهم‏] بالحلال و إقام الصلاة و إیتاء اکاة و. و جمیع البر. فعدوهم [هم الحرام‏] المحرم و أولیاؤهم الدخول [الداخلون‏] فی أمرهم إلى یوم القیامة فیهم الفواحش‏ ما ظهر منها و ما بطن‏ و الخمر و المیسر و الربا و الدم و لحم الخنزیر فهم الحرام المحرم و أصل کل حرام و هم الشر و أصل کل‏ شر و منهم فروع الشر کله و من ذلک الفروع الحرام و استحلالهم إیاها و من فروعهم‏ تکذیب الأنبیاء و جحود الأوصیاء و رکوب الفواحش ال و السرقة و شرب الخمر و المسکر  و أکل مال الیتیم و أکل الربا و الخدعة و الخیانة و رکوب الحرام کلها و انتهاک المعاصی و إنما أمر الله‏ بالعدل و الإحسان و إیتاء ذی القربى‏ یعنی مودة ذی القربى و ابتغاء طاعتهم‏ و ینهى عن الفحشاء و المنکر و البغی‏ و هم أعداء الأنبیاء و أوصیاء الأنبیاء. و أنت [أنا] أعلم أن الله قد حرم هذا الأصل و حرم فرعه و نهى عنه. ‏(بصائر الدرجات، ج‏1، ص526-531).

با توجه به مقایسه‌ای که انجام گرفت، معنایِ حدیث مشهور کذب من زعم انه من شیعتنا و هو متمسک بعروة غیرنا» نهی از اباحی‌گری است و بر خلاف تصوّر مشهور، ارتباطِ مستقیمی با نهی از گرفتنِ علوم از غیر اهل بیت ع ندارد. اگر چه با دلائل عقلی و نقلی دیگر می‌توان نشان داد که گرفتن معالم دین از غیر اهل بیت ع ناروا است، اما این عبارت مشهور ارتباطی با این مفهوم ندارد. علت این برداشت نادرست، تقطیع روایت و جدا کردن آن از بافت و سیاق متن بوده است.


نمونه دیگری از تحریفات تاریخی کتاب نشان از بی نشان ها» درباره حبس و آزادی عبّاس آریا:

مرحوم امیر شهیدی نقل می کردند که در زمان رضا شاه، مرحوم سید عباس خان آریا وزیر راه وقت مورد غضب شاه واقع شد؛ شاه دستور داد او را زندانی و ممنوع الملاقات نمایند. او از زندان به وسیله یکی از دوستان به من پیغام داد برای حل مشکلش از حاج شیخ حسنعلی اصفهانی استمداد نمایم . ایشان فرموده بودند: بگوئید دو ختم قرآن یکی برای مؤمنین نجف و یکی برای مؤمنین مشهد بخواند. پس از اتمام دو ختم قرآن از زندان آزاد خواهد شد . گفتند: بعداً مرحوم آریا گفت: من شروع به خواندن قرآنها کردم، در حالی که هیچ راه امیدی نبود؛ کسی هم جرأت شفاعت نزد رضاشاه را نداشت و احتمال از بین رفتنم زیاد بود. چند شب بعد ساعت یک بعد از نصف شب بود که مشغول ختم قرآن دوم بودم؛ همین که سوره، قل اعوذ برب الناس را تمام نمودم، در اتاق باز شده؛ افسری وارد گردید و گفت: آقا برخیزید؛ اثاث خود را هم بردارید برویم. در این هنگام من یقین کردم جز کشتن کاری دیگری با من ندارند؛ چون که اگر اقدامی هم می شد باید در روز مرا می خواستند. به هر حال با ناامیدی و یأس از حیات لباس و کتاب قرآن خود را برداشته به اتفاق مأمور رفتیم در اتاق رئیس نگهبانی زندان. سلام کردم و احترام نمودم؛ گفت: آقا الساعه از دربار تلفن کردند شما را آزاد نمائیم . منزل و بعد حتی مورد محبت شاه نیز واقع شدم.» (نشان از بی نشان ها، ص101، حکایت94، نشر آداب، مشهد، چاپ پنجم)

ببینید یک واقعه تاریخی را چقدر تحریف کرده است! 
وزیر راه وقت ./ مورد غضب شاه واقع شد؛ شاه دستور داد او را زندانی و ممنوع الملاقات نمایند . /  هیچ راه امیدی نبود / کسی هم جرأت شفاعت نزد رضاشاه را نداشت و احتمال از بین رفتنم زیاد بود . یقین کردم جز کشتن کاری دیگری با من ندارند . / آقا الساعه از دربار تلفن کردند شما را آزاد نمائیم/  . و بعد حتی مورد محبت شاه نیز واقع شدم .

گذشته از ادّعای ارتباط معنوی عباس آریا» با حسنعلی نخودکی، این عبارات نیز با آن چه در تاریخ معتبر آمده است سازگار نیست. عبّاس آریا در آن زمان وزیر راه نبود؛ بلکه معاون وزارت راه بود. قضیه زندانی شدن و آزادی او هم به این صورت که مقدادی ادّعا کرده؛ با دخالت مستقیم رضاشاه و بنا به غضب و رضای ملوکانه او نبوده است!

وزیر راه در آن زمان علی منصور بود که با پرونده سازی محمود آیرم، رئیس شهربانی، زندانی و دستگیر شد؛ اما سپس تبرئه و آزاد گشت. (بازیگران عصر پهلوی، ج1 ص250، محمود طلوعی، چاپ دوم، 1372 - شرح حال رجال ی و نظامی معاصر ایران، ج2، صص986 و 987 و ج3، ص1554-  زندگی و عملکرد حسنعلی منصور به روایت اسناد، ص21، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، منیژه صدری، تهران، چاپ اول، 1383) 

عبّاس آریا (1270-1325 ه.ش) به دلیل خوش خدمتی در سرکوب عشائر مورد عنایت ویژه رضاشاه قرار داشت؛ تا جایی که به خاطر ترفیع درجه ی او قانون جاری کشور را نقض کردند. (ت عشایری دولت پهلوی اول، ص404، نفیسه واعظ، نشر تاریخ ایران، تهران، 1388) در سال 1314، علی منصور، وزیر طرق (=راه) او را به معاونت خود برگزید. در همان سال هر دو به اتّهام اخذ رشوه دستگیر و زندانی شدند. حدود یک سال بعد با پیگیری دکتر متین دفتری، آریا از زندان آزاد شد و پس از آن از کار دولتی کناره گرفت و به کار آزاد پرداخت و ثروت زیادی اندوخت و در حدود سال 1325 از دنیا رفت. (شرح حال رجال ی و نظامی معاصر ایران، ج1، صص9-11، باقر عاقلی، نشر گفتار، تهران، 1380- خاطرات یک نخست وزیر، ص106، باقر عاقلی، انتشارات علمی، چاپ دوم، 1371)

 

(این مطلب پیش‌تر در کانال غلوپژوهی و نخستین بار در کانال باور نکنید منتشر شده است)


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

saradarab وبگاه دکتر مهدی نعمتی شما بیا کتابخانه عمومي شهيدبهشتي آب بر دانلود 1401 دانلودرایگان نمونه سوالات متعادل سازی چهره زنانه وبلاگ سایت مصاحب اقتدار پایدار haftmaghz1 دوازده فروردین T-H